سیدباقر میرعلمدار
دمپایی های بزرگ پدرم را به پا کردم و به سمت هیأت به راه افتادم آن زمان نام “مهدیه” هیأت جوانان انصار المهدی (عج) بود و محل آن انتها ی بازار طلا فروش هاقرار داشت.
درحالیکه با آن دمپایی های بزرگ راه رفتن برایم مشکل بود خودم را به بازار رساندم. رسم بود که برای تزئین ایام جشن و میلاد اطراف بازار فرش آویزان کنند و با پنبه روی آنها تبریک و شادباش بنویسند. با آجرهای جوش هم آب نما درست کرده بودند و ابتدای بازار گذاشته بودند وسط بازار تا محل هیأت هم با مهتابی های سه پایه و گلدانهای مختلف تزئین شده بود. ریسه های رنگی بالای بازار آویزان بود و جلو آن هم در خیابان اصلی طاق نصرت بسته بودند.
از دور سعید آقا را دیدم که روی نردبام ایستاده و مشغول نصب فرش است. به طرف او رفتم و سلام کردم و پیغام پدرم را رساندم . سعید آقا گفت: زود برو به بابات بگو بیاد که خیلی کار داریم.
گفتم: چشم همین الان می رم و راه افتادم که چشمم به طبق های پر از شیرینی زبان که وسط آن خامه داشت افتاد که برای پذیرایی برنامه شب به هیات می آوردند. دوباره به سمت سعید آقا رفتم او را صدا زدم. برگشت و از همان بالای نردبام نگاهم کرد و گفت: تو که هنوز اینجا وایستادی مگه نگفتم زود برو به بابات بگو بیاد کمک؟
گفتم: می رم اما اول از این شیرینی ها بدین بخورم بعد می رم.
سعید آقا گفت: نمی شه. اینا مال برنامه شبه. تو هم زودتر برو معطل نکن. نگاهم به طبقهای شیرینی بود و دهانم آب افتاده بود.
گفتم: تا شیرینی ندین نمی رم. سعید آقا عصبانی شد و گفت: بچه سر به سر من نذاز،گفتم برو شب که شد شیرینی بخور. نگاهی به نردبام انداختم و گفتم: سعید آقا! اگر شیرینی ندین نردبام را از زیر پایتان می کشم ها.
سعید آقا حسابی مشغول کار بود و انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: کله بابات صلوات! اندازه این حرفا نیستی!
در این موقع دو دستم را از پایه نردبام گرفتم و با تمام قدرتم آن را کشیدم.
سعید آقا با فرش و نردبام وسط بازار ولو شد. پا گذاشتم به فرار و سعید آقا داد زد: بگیرین این مارمولک رو. چند نفر از بچه های هیأت بنا گذاشتند دویدن دنبال من که با آن دمپایی های بزرگ نمی توانستم بدوم، آنها را درآوردم پا برهنه دویدم اما بالاخره گیر افتادم.
سعید آقا گفت: صندلی و طناب بیاورند. من را روی صندلی نشاندو از قوزک پا تا زیر گردن من را طناب پیچ کرد و فقط دستهایم از مچ بیرون بود. بشقابی توی دستم گذاشت با دو تا شیرینی. سعید آقا بالای سرم ایستاد و گفت: خوب حالا بخور.
اما نمی توانستم تکان بخورم نه گردنم و نه دستهایم هیچ کدام حرکت نمی کردند، برو بچه های هیأت اطراف من ایستاده بودند و می خندیدند. من هم از رو نمی رفتم و تقلا می کردم تا هر طور شده شیرینی ها را بخورم که صدای پدرم را شنیدم که گفت: بچه تو رو فرستادم خبر بیاری. این چه بساطی است که راه انداخته ای؟ و بعد که ماجرا را شنید کلی خندید.
حالا بعد از گذشت ۴۳سال هنوز یاد و خاطره “زنده یاد حاج سعید کاویانی ذاکر المهدی (عج) وسردبیر فقید نشریه صبح نیشابور” در ذهنم مانده و هیچ گاه پاک نخواهد شد.