فرزند شیطان، شیطان پرست شد!
فرزند شیطان، شیطان پرست شد!
با توجه به هجوم داده‌ها در رسانه‌ها، فضای مجازی، بلوغ زودرس جسمی و روانی نوجوانان خانواده‌ها باید فضایی صمیمی و بستری مناسب برای بالندگی و کمال فرزندان فراهم نمایند. تا آینده‌ فرزندانشان در آتش بی‌التفاتی خانواده خاکستر نشود. کاش به عقب برمی‌گشتم! کاش نمی‌گذاشتم کار به اینجا برسد... می‌دانید خانم درست گفتند: جهنم چیزی نیست جز آتش ندامت و پشیمانی!

فاطمه قاسمی

اینها را مردی می‌گوید: که پسر نوجوانش با چهره و پوششی نامتعارف، بی‌اعتنا به التماس و خواهش و داد فریاد پدر دود سیگار را حلقه‌ای به آسمان می‌فرستد و او را ترک می‌کند.
مرد خودش را وحید معرفی می‌کند تقریبا ۴۵ساله با موهایی به سپیدی برف زمستان و صورتی تکیده
در حقیقت چهره‌اش بسیار مسن تر از شناسنامه‌اش است.
وحید می‌گوید: بچه حرف گوش‌کنی بودم. تمام تلاشم روی درس خواندن و جلب رضایت پدر و مادر بودم‌‌. آن قدر تلاش کردم تا تخصصم را در رشته طب اورژانس گرفتم. با مرجان هم دوران تخصص آشنا شدم و ازدواج کردم‌. با تولد فربد هم خوشبختی ما تکمیل شد‌‌. خوشبختی که قدرش را ندانستم و با دستان خودم نابودش کردم.
وحید به اینجا که می‌رسد نگاهش را از چشمانم برمی دارد و به زمین خیره می‌شود. از تکان شانه‌هایش متوجه گریه‌اش می‌شوم، از او می‌خواهم ادامه ندهد.
او با اشاره دستش می‌خواهد که بمانم. اما نه اشک‌های وحید و نه بغض فروخورده‌اش تمام شدنی نیست. در نهایت صورت غرق در اشک‌های بی‌صدای مردانه‌اش را بالا می آورد و می‌گوید: اگر شما نبودید پسرم کتکم میزد که البته بیشتر از اینها حقم است‌! کاری که من با فربد کردم. حیوان با توله‌اش نمی‌کند‌. من از فربد، مادرش را، کودکی‌اش را، عشق و آرامشش را گرفتم.
شنیدید که می‌گویند: طرف خوشی زده زیر دلش! حکایت من بود‌ گفتم که در زندگی‌ام چیزی کم نداشتم همسری مهربان و نجیب، فرزند سالم، خانواده خوب، پول، شهرت، اعتبار تا اینکه معصومه وارد زندگی‌ام شد‌.
معصومه دانشجوی رشته بهداشت عمومی بود و من ۲ واحد درسی را استادش بودم او متاهل بود. به تازگی دخترش را به دنیا آورده بود. نمی‌دانم از کجا و چطور با معصومه صمیمی شدم. همینقدر یادم می‌آید که هر روز وسط شِلوغی کار بیمارستان، مطب و دانشگاه یکی دوساعت را به او اختصاص می‌دادم.
معصومه از زندگی‌اش می‌گفت: از همسرش که کارمند بود و درآمد اندکش. از توجهی که به او نمی‌‌شد. از خانواده‌ای که حمایتش نمی‌کردند. از زندگی پر درد و رنجی که داشت. بین همین درد و دل‌ها بود که عاشقش شدم. آنقدر مجنون و دلباخته که حس کردم زندگی بدون معصومه برایم ممکن نیست.
باورش برای خودم سخت بود اما دیگر دلم از دست رفته بود. عقل و منطقم را از دست داده بودم. خودم را در برابر معصومه مسئول حس می‌کردم. دلم می‌خواست عشق و آرامشی که تقدیر از از او دریغ کرده را به او بدهم.
در همه ۱۰ سال زندگی مشترکم، مرجان هرگز چیزی از من نخواسته بود. مرجان پزشک متخصصی بود بی هیچ نیاز مادی و معنوی. زنی فهمیده و مستقل که به جز آسایش و راحتی من، خانواده و درمان بیمارانش دغدغه‌ای نداشت.
فربد کلاس دوم بود که موضوع را به همسرم گفتم: مرجان هیچ نگفت: حتی تعجب هم نکرد! انگار همه چیز را می‌دانست.
با اصرار من زبان باز کرد و گفت: مدتهاست می‌دانم دلت با من نیست‌. اما امیدوار بودم پشیمان شوی!
حالا که تصمیمت را گرفتی، حرفی ندارم. به همان سادگی که وارد زندگیت شدم به همان سادگی هم از زندگیت خارج میشوم.

مرجان واقعا همانطور که ساده و بی‌هیچ تکلفی وارد زندگی‌ام شده بود از من جدا شد با این تفاوت که بی‌توجه به التماس و خواهش هایش فربد را به او ندادم. مرجان بعد از دفترخانه ساکش را برداشت و به شهر خودش برگشت.
وحید اینجای حرفهایش که می‌رسد دوباره سرش را پایین می‌اندازد تا اشک‌هایش را نبینم. همانطور سربه‌زیر و خجل می‌گوید: خوشحال از جدایی آسانم در انتظار طلاق معصومه روزشماری می‌کردم. خیلی زود معصومه‌ از شوهرش جدا شد و حضانت دخترش را گرفت. از اینجا بود که دیگر پسرم را ندیدم و فربد هر روز از من دور و دورتر شد. معصومه اصلا شبیه همسرم نبود. شاید همین تفاوتش با مرجان مرا جذب خودش کرد. مرجان پا به پای من حتی گاهی اوقات بیشتر از من در بیمارستان و مطب کار می‌کرد. تمام وقتش را یا کنار من و فربد بود یا مشغول درمان بیماران
هیچ وقت آزادی برای پرسه زدن در پاساژ و بازار نداشت. اهل تجمل و بریز و بپاش هم نبود. از طرفی خانواده یا دوست و آشنایی هم در شهر من نداشت. آنقدر درگیر کار و خانواده بود که به ندرت برای دیدن خانواده‌اش به زادگاهش می‌‌رفت‌‌. فرصت‌های مرخصی را هم یا درحال رسیدگی به فربد و امورات خانه بود و یا مطالعه، نوشتن مقاله و ترجمه .
معصومه اما کارمند بود تا ظهر را در اداره مشغول به کار بود. بعدازظهرها را به استراحت، تفریح و مهمانی کنارخانواده‌‌اش می‌گذراند. همه حقوق و مهریه‌ای که از همسر اولش گرفته بود را هم در بورس و یا بازار برای خودش و دخترش سرمایه‌گذاری می‌کرد. او مثل مرجان زیر بار هیچ‌مسئولیتی نرفت. برای همین مجبور شدم. شب و روز را در بیمارستان و درمانگاه بگذرانم. ساعات اندک استراحت هم یا به مهمانی خانواده و اقوامش می گذشت و یا به میزبانی از آنها.
پسرم تنها و آرام بی‌هیچ گله و شکایتی کودکی را پشت سرگذاشت. در حالی‌که معصومه لحظه‌ای از دخترش غافل نمیشد من برای تامین مخارج زندگی فربد را از یاد بردم. فربد بچه بسیار باهوش و کوشایی بود تا اینکه با ورود به کلاس نهم دچار افت شدید تحصیلی شد. این را من وقتی متوجه شدم که خرداد ماه برای گرفتن کارنامه و پرونده تحصیلی‌اش به مدرسه رفته بودم. به فربد گفتم: هیچ مشکلی نیست سال بعد جبران می‌کنی!
سال بعد را برایش چند معلم خصوصی گرفتم. به خیال خودم‌فکر می کردم تنها مشکل پسرم یادگیری مفاهیم درسی است. اما چند ماه بعد با تماس مدیردبیرستان و شکایت از رفتار فربد به مدرسه رفتم.
حرفهایی که مدیر مدرسه در مورد فربد می‌گفت آنقدر تلخ و غیر و باور بود که چند بار پرسیدم پسر من!
امکان نداره!
شما مطمئنید! اشتباه نمی‌کنید؟
از فردا آن روز روی اعمال و رفتار فربد دقیق شدم. خالکوبی‌های عجیب روی قسمت‌های خاص بدنش، آهنگهایی که گوش می کرد، بی‌علاقگی‌اش به ورزش، همکلاسی‌ها، درس و محیط مدرسه و مهمتر از همه اینها گذراندن ساعت‌های طولانی در فضای مجازی حکایت از عمق فاجعه داشت‌.
ساعات کاری و شیفت‌هایم را کم کردم. تا وقت بیشتری را کنار فربد بمانم. اما فربد هیچ رغبتی به من نداشت. او کاملا با من غریبه بود. مدام در اتاقش پای لب‌تاپ بود‌‌. از طرفی با مخارج روز افزون و بریزوبپاش‌های معصومه ادامه کم کردن شیفت‌ها و ساعات کاری‌ام ممکن نبود‌.
دوباره از فربد غافل شدم. البته با خودم فکر کردم این رفتار پسرم به دلیل تغییرات هورمونی بلوغ و هیجانات عاطفی است و هر نسلی مقتضیات رفتاری خودش را دارد. فربد ۱۶ ساله که شد دیگر نه طرز لباس پوشیدنش، نه نوع آرایش موهایش، نه حرکات و رفتارش هیچ کدام شبیه همسالانش نبود. اتاقش پر بود از عکس‌ها، مدال‌‌ها و نمادهای عجیب و غریب. بی‌محابا سیگار می‌کشید و بی‌اعتنا به اتفاقات اطرافش ممکن بود هفته‌ها از اتاقش بیرون نیاید.
پسری که در تمام این سالها را ساکت و آرام کنارم بود. حالا مثل یک انبار باروت افسارگسیخته و عصبی تنها یک تقاَضا داشت. زندگی در خارج کشور
کنترل فربد دیگر محال به نظر می‌رسید هر چه می‌گذشت وضع روحی و جسمی‌اش بحرانی می‌شد. بالاخره با آوردن چند مشاوره برای صحبت با فربد، پی به حقیقت هولناکی بردم که دنیا را برایم جهنم ساخت. پسرم شیطان پرست شده بود. اینکه کی؟ کجا؟چطور؟و توسط چه کسانی جذب فرقه شیطان‌پرستی شده بود را نمی ‌دانستم! چیزی که از آن مطمئن بودم غفلت خودم بود.


تمام سعیم را کردم تا فربد را به زندگی عادی برگردانم. بهترین روانپزشک‌ها، طلبه‌های دینی‌‌‌‌، روحانیون و مردان دینی و استادان دانشگاه نتوانستند فربد را از شیطان پرستی منصرف کنند. شاید فربد تا قبل از علنی شدن تفکراتش کمی شرم داشت. اما حالا دیگر آشکارا شیطان پرستی‌اش را ابراز می‌کرد. به چیزی پایبند نبود وجود خدا را انکار می‌کرد. لب تاب را گرفتم و استفاده از فضای مجازی را برایش ممنوع و اتاقش را از همه آن تصاویر شیطانی پاک کردم. بی فایده بود. التماس کردم به پایش افتادم که همه چیز همانطور شود که او می خواهد
اما او رسما از من، از دین و آیینم، از هر چه می‌گفتم و می‌خواستم بیزار بود. پایش را در یک کفش کرده بود که باید بروم نزد هم کیشانم.
در این بین معصومه هم با فربد همراهی می کرد و اصرار داشت که خیلی زود قبل از اینکه فربد به ۱۸ سالگی برسد. همگی برای زندگی به خارج از کشور برویم. معصومه بدون اینکه منتظر پاسخم بماند به دنبال پاسپورت و کارهای ویزا رفت. دیگر از جنگیدن خسته شده بودم. خودم را به تقدیر سپردم دیگر فربد را هم به حال خودش رها کردم. تا اینکه چند روز قبل خیلی اتفاقی ناصر یکی از دوستان قدیمی مشترک من و مرجان که در شهرستان زندگی می‌کرد به مطب آمد. بعد از احوالپرسی وقتی سراغ مرجان را گرفت. جسته و گریخته گفتم که سالهاست از مرجان جدا شدم و با معصومه ازدواج کردم‌.
پرسید: چرا؟ گفتم مرجان زنی مستقل و قوی است هیچ مشکلی هم در زندگی برایش پیش نمی‌آید. اما معصومه واقعا به کمک نیاز داشت. لازم بود با او ازدواج کنم.
دوباره پرسید: چرا؟ چون همسرش رفتار خوبی با او نداشت و …
ناصر باز هم پرسید: تو مطمئنی معصومه هر چه در مورد زندگی مشترک و گذشته‌‌اش گفته درست است؟
پرسش آخر ناصر شک و تردید را به جانم انداخت. خیلی زود متوجه دروغ‌های معصومه شدم. همسرش مرد بااخلاق و متشخصی بود که تنها مشکلش نداشتن درآمد آنچنانی بود.
به خانه آمدم و معصومه را بازخواست کردم او خیلی خونسرد و آرام گفت: هر چه از همسرم گفتم دروغ بود اما مگر نه اینکه حق گرفتنی است نه دادنی! من باید حقم را از زندگی می گرفتم که گرفتم.
آه از نهادم بلند شد من با خودم، مرجان، و فربد چه کردم.
در حقیقت باید فرزند شیطان، شیطان پرست شود. کاری که من با زندگی‌ام کردم شیطان با خلق خدا نمی‌کند‌.
دیشب به معصومه گفتم تمامی حق و حقوقش را می‌دهم و هفته آینده برای طلاق در دفترخانه حاضر باشد. نمی‌دانم به فربد چه گفت که او همانطور که شاهد بودید با تهدید و فریاد از من می‌خواست تا از طلاق دادن معصومه منصرف شوم و همگی با هم به خارج از کشور برویم.