فاطمه قاسمی
اطرافیان زن ناامید از اصرار به گوشه ای می روند. یکی از مردان که جثه قویتری دارد، به زن نزدیک می شود تا او را درآغوش بگیرد و از دادگاه بیرون ببرد که متوجه می شود زن از هوش رفته.
بعد از گذشت دقایقی کوتاه جسم بی هوش زن توسط آمبولانس اورژانس از دادگاه بیرون برده و اطرافیانش به دنبال آمبولانس راهی بیمارستان می شوند.
در همین حین از جوانترین فرد جمع علت حضورشان در دادگاه را می پرسم.
دختر جوان میان اشکهای جاری اش می گوید: آمبولانس مادرم را با خودش برد! رکسانا ادامه می دهد: ما ۵ خواهر و برادریم. و من کوچکترین عضو خانواده هستم. از وقتی یادم می آید. مادرم در مغازه کوچک بزازی پدرم در حاشیه شهر کار می کرد. مادر مهربانم تمام روزهای هفته را با پدر راهی مغازه می شد. شب ها که مادر و پدرم به خانه برمی گشتند. پدر شامش را می خورد و بلافاصله به رختخواب می رفت. اما این تازه شروع کارهای مادرم در خانه بود. انبوه لباسهای چرک را در تشت حمام می شست و بعد هم لگن لباسهای تمیز و خیس را به خواهرم می داد تا به حیاط کوچک خانه ببرد و روی طناب آویزان کند. مادرم بعد از شستن لباسها، ظرفهای شام را می شست، ناهار فردا را آماده می کرد. و تا آماده شدن غذا همینطور که دستمالی برای تمیز کردن آشپرخانه و گوشه کنار خانه دستش بود به برادران و خواهرم دیکته می گفت و در درس ها کمکشان می کرد. بعد از خوابیدن برادرها و خواهرم مرا که ته تغاری خانه بودم در آغوش می گرفت و برایم قصه می گفت. تا خوابم ببرد.
حقیقت این بود که مادرم باید به مغازه می رفت چراکه بیشتر مشتریان مغازه محقر پدرم خانم های خانه دار بودند ودرخرید ازتجربیات مادرم استفاده ومشورت می گرفتند، پدرم بیشتر مسئول خرید وتهیه اجناس بود وامور مغازه را رتق وفتق می داد.پدرم با اینکه می دانست اعتماد کاملی بین مادرم ومشتریان برقرار است ،گاهی از نسیه فروشی مادرم خرده می گرفت وتندخویی می کرد، اما مادر صبور ومهربان با ملایمت و آوردن مثال از مشتریان دیگر که به دلیل بی بضاعتی در پرداخت حسابشان فاصله می افتاد او را آرام می کرد .پدرم از صمیمیت مادرم با مشتریان وتعهد اخلاقی در قبال آنان گلایه ومحیط آرام خانه را پرتنش ومضطرب می نمود.
بیچاره مادرم برای جذب و دایمی شدن مشتریان مغازه با صبر و حوصله مدل لباس می داد یا اینکه می گفت برای صرفه جویی در مصرف پارچه چطور الگوی لباس را در بیاورند و گاهگاهی هم پارچه قسطی به مشتریان می فروخت! روزهایی که این اتفاق می افتاد شب هم اینکه پایشان به خانه می رسید.پدر دعوای بزرگی بر پا می کرد. پدر فریاد میزد تو آخر مرا ورشکست می کنی!
چرا پارچه را نسیه می فروشی؟ اگر پولش را ندهند چه؟
چرا به آنها مدل می دهی تا پارچه کمتری بخرند؟ بیچاره مادرم در مقابل فریاد و ناسزاهای پدر با مهربانی می گفت: مغازه ما حاشیه شهر است. مشتریان ما مثل خود ما وضع مالی خوبی ندارند باید با مشتری مدارا کنیم. اما مرغ پدر یک پا داشت آنقدر فریاد می کشید و هر چه دم دستش بود به اطراف پرت می کرد تا خسته می شد و می خوابید.
این حقیقت داشت که همان اندک مشتری هم تنها به دلیل مدارای مادرم از مغازه خرید می کردند.چون پدرم تنها چیزی که از کاسبی می دانست جمع کردن پول بود. نه رونق کسب و کار، نه مشتری مداری و نه تلاش برای درآمد بیشتر
چیزی که ما در تمام این سالها در برابر خواسته هامان از پدر شنیدیم این بود، قناعت کنید باید تا می توانید هزینه درست نکنید. مادرم تمام این سالها را با شکیبایی سوخت و ساخت. تا اینکه برادرم علی بعد از سربازی به مغازه رفت و کم کم اختیار مغازه را در دست گرفت. بگذریم که پدر در این مورد هم خیلی مادرم را آزار داد و می گفت: با بچه هایت نقشه کشیدید تا مغازه را از چنگم در بیاورید! اما وقتی دید فعالیت علی چطور در آمد مغازه را چند برابر کرده دیگر کمتر بهانه جویی می کرد. علی شبیه مادرم بود بااخلاق و مشتری مدار
علی به مشتریان جنس نسیه می داد، به سود کم قانع بود و همین باعث افزایش مشتریان مغازه شد. بعد از مدتی علی با وام و کمک مالی دوستانش پارچه های متنوع و با کیفیتی را برای مغازه خرید. به جای مدیریت هزینه روی افزایش درآمد کار کرد چیزی که مادرم همیشه به پدر می گفت و او با لجبازی قبول نمی کرد! بالاخره با تلاش شبانه روزی علی و مادرم درآمد مغازه آنقدر زیاد شد. که علی مغازه ای در بهترین نقطه شهر رهن کرد و با پدر به مغازه جدید رفتند.مغازه کوچک حاشیه شهر را هم پدر اجاره داد. بعد از آن علی دیگر اجازه نداد مادر به مغازه بیاید و یا خیاطی کند.
مادرم در خانه سرش با عروس ها و نوه هایش گرم بود. من هم کنار مادرم درس می خواندم تا ۳ سال قبل که دانشگاه شهر دیگری پذیرفته شدم.
جمعه یک روز پائیز دایی ها وخاله هایم پس از سالها به خانه آمدند. مادرم را در آغوش گرفتند و پس از کلی خوش وبش وضع زندگی مان راجویا شدند ، از تقسیم ماترک پدربزرگ ومادربزرگشان گفتند و از برنامه تقسیم ارث پدر خودشان سخن ها گفتند، مادرم تنها به جمله ای قناعت کرد؛خدا بزرگ است.
قرار گذاشتند دایی ایرج و خاله سوسن خانه پدری وهرچی درآن مانده را بفروشند و سهم هریک از ورثه را بپردازند که با ایجاب وقبول بقیه دایی ها ودوخاله ام ،مادرم نیز موافقت نمود و پس از پذیرایی ، راهی شدند .
چند ماهی گذشت و خاله سوسن از مادرم شماره حسابش را گرفت و مبلغی در حسابش واریز کرد ، پدرم اما برای آن واریزی برنامه داشت که به اصرار مادرم آن مبلغ در اختیار برادرم علی که حالا تجربه کسب وکار اندوخته بود قرار گرفت .
همان سال علی مغازه رهنی را خرید و تبدیل به فروشگاه بزرگ پارچه کرد. آپارتمانی هم در همان نزدیکی برای پدر و مادرم خرید. اما پدرم دیگر نمی خواست کنار علی باشد. با بازنشستگی هم به شدت مخالفت کرد و گفت می خواهم مستقل باشم. برای همین مغازه کوچک حاشیه شهر را فروخت و مغازه ای در مرکز شهر خرید و در آنجا به فروش پارچه چادری مشغول شد. به ظاهر همه چیز آرام بود تا اینکه با شیوع کرونا و تعطیلی دانشگاه و شروع آموزش آنلاین من به شهر خودم برگشتم و بعد از گذشت مدت کوتاهی متوجه تغییر رفتار پدر شدم. برایم عجیب بود
پدرهمیشه عصبی و پرخاشگرم، آرام و متین شده و دیگر بهانه جویی نمی کرد. از نظر ظاهری هم بسیار آراسته و مرتب به نظر می رسید. وقتی دلیل این تغییر رفتار پدر را از خواهرم پرسیدم؟ گفت: پدر به دلیل مشکلات مالی عصبی بود اما حالا شکر خدا همه چیز خوب و عالی است. دیگر دلیلی برای ناراحتی پدر وجود ندارد. دلم می خواست این حرفها را باور کنم اما حسی به من می گفت: یک جای کار می لنگد!
چند ماه بعد با شیوع دوباره کرونا و دستور تعطیلی اصناف پدر برای چند هفته ای خانه نشین شد. و در این چند هفته اخلاق پدر مثل سالهای گذشته شد تندخو و عصبی! با این تفاوت که تمام وقتش را در گوشی اش می گذراند. در فرصتی مناسب گوشی اش را چک کردم وقتی متوجه شدم که برای همه برنامه رمز گذاشته دیگر شک چند ماهه ام به یقین بدل شد. بالاخره رمزها را یکی یکی باز کردم. و هر چه را که باید، دانستم. موضوع را به خواهر بزرگم گفتم و از او خواستم تا یک طوری مادرم را در جریان بگذارد. رکسانا به اینجا که می رسد دوباره اشک هایش جاری می شود و در میان هق هق گریه هایش می گوید: دلم برای مادرم می سوزد. چقدر یک آدم می تواند خوب باشد و همه را مثل خودش خوب ببیند!
رکسانا کمی که آرام شد ادامه داد: مادرم بعد از شنیدن حرفهای خواهرم گفت شما غلط کردید به پدرتان شک کردید. حتما آن خانم از مشتریانش هست. باید از پدرتان حلالیت بطلبید!!
مادرم مظلومم بعد ازاینکه کلی من و خواهرم را ملامت کرد گفت: من و پدرتان ۲۰ سال است که رابطه جنسی نداربم. او سالهاست که توان جنسی اش را از دست داده! خجالت بکشید چرا به یک مرد ۷۵ ساله تهمت می زنید؟!!!
خلاصه آنروز آنقدر مادرم با اطمینان حرف زد که من دیگر نه به پدر، که به دیده ها و شنیده های خودم در تلفن همراهش شک کردم.
باز هم چند ماهی گذشت و پدر تمام مدتی که اصناف دستور تعطیلی مغازه را می داد پکر و پریشان می شد و و با باز شدن مغازه شاد و آرام.
تا اینکه چند ماه قبل نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یکی از همسایه های مغازه پدر تماس گرفت و گفت: حاجی حالش به هم خورده و آمبولانس حاجی را به فلان بیمارستان برده است. سراسیمه به بیمارستان رفتیم. پدر سکته قلبی کرده بود و در آی سی یو بستری بود.
دکتر گفت حال عمومی پدر خوب است. و در بخش مراقبت های ویژه بستری است و ما باید بیمارستان را ترک کنیم. اما علیرغم توصیه پزشک مادرم اصرار داشت در بیمارستان بماند. بالاخره مادرم را راضی کردم به همراه برادران و خواهرم به خانه برود و من در بیمارستان بمانم.
بعد از رفتن خانواده من هم برای خریدن آب به بوفه بیمارستان رفتم و وقتی پشت در آی سی یو رسیدم گویی چهره آشنایی را انجا دیدم.
همان زن جوانی که تلفن همراه پدر پر بود از عکسای او و…
آن زن جوان در حالیکه مدام اطراف را می پایید با دیدن من سریع بیمارستان را ترک کرد.
بعد از مرخص شدن پدر موضوع را به برادرانم گفتم اما همگی تصمیم گرفتیم چیزی به پدر نگوییم. زیرا زمان ترخیص دکتر گفته بود علت سکته قلبی پدرتان شوک ناگهانی بوده. باید بیشتر استراحت کند. و مراقب باشید تا شوک جدیدی به او وارد نشود. به محض آمدن پدر به خانه مادرم شبانه روز از او پرستاری می کرد و اجازه نمی داد هیچ کدام از بچه ها کاری انجام دادند. برادرم علی باری اینکه دیگر پدر به مغازه نرود و تمام مدت استراحت کند، تصمیم گرفت مغازه پدر را بفروشد و پولش فروش مغازه را هم در حساب پدر بگذارد. خیلی زود با پیدا شدن مشتری پروپاقرص برای خرید مغازه راز کثیف پدر برملا شد.
بفد از معامله وقتی علی با مشتری به دفترخانه می روند. آنجا معلوم می شود که پدر سند مغازه را به نام دختر جوان ۳۲ ساله ای زده و حالا این دختر مالک مغازه است. علی بعد از گرفتن آدرس و شماره تلفن به سراغ او می رود. دختر هم می گوید: چند سالی است که با پدرتان رابطه دارم و او به جز مغازه یک واحد آپارتمان هم برایم خریده
بهت و ناباوری برادرم زمانی بیشتر می شود که دختر می گوید: پدرتان خیلی پرتوقع است! چطور فکر کرد من با یک پیرمرد ازدواج می کنم؟علت سکته پدرتان پاسخ منفی ام به ازدواجم با او بود!!!
حالا امروز مادرم به دادگاه آمده و حقش را می خواهد. نه مهریه، نفقه، اجرت المثل و یا چیز دیگری! فقط حقش را…
مادرم ساده و مهربانم همه عمر فکر می کرد، پدرم ذاتا سرد، خشک و بداخلاق است. چون به سختی پول در میآورد و وضع مالی چندانی هم ندارد برای همین به سختی خرج می کند. و فکرش درگیر تامین معیشت و آینده فردای ماست. سالها بعد با روبراه شدن وضع مالیمان باز هم مادرم خودش و ما را توجیه می کرد که پدرتان روزگار سختی داشته برای همین هنوز سخت خرج می کند و به خاطر سختی و رنج گذشته بداخلاق است. در حالیکه پدر پول و سرمایه اش را به پای دختر جوانی می ریخت که به خاطر منافع مالی برایش دلبری می کرد.
مهمتر اینکه پدر این سالهای اخیر را برای به دست آوردن دل معشوقه اش شبانه روز سعی و تلاش می کرد و در برابر اصرار مادرم و ما برای بازنشستگی به شدت مخالفت می کرد.
بیچاره مادرم گویی از خوابی ۴۵ ساله بیدار و خیلی دیر متوجه خیال خامش شده است. او که فکر می کرد پدر ۲۰ سالی است توان جنسیاش را از دست داده امروز به تلخی متوجه شد که او دیگر برای عشقش جذابیت جنسی نداشته. برای همین امروز آمده تا قانون حق سالهای از دست رفته اش را بگیرد. حق جوانی که به پای بیخیالی و تن پروری پدرم تباه شد! عشق و محبتی که در تمام این سالها از پدر گدایی می کرد. حق زنانگی که پدر با بی اعتنایی در او کشت و نادیده اش گرفت.