پیش از سبز، پیش از آبی
پیش از سبز، پیش از آبی
داستان کوتاه امروز

مرجان ظریفی
مادرم شبه فمینیست بود و گاهی هم یک فمینیست دو آتشه. از آن‌هایی که انگار فمینیست به دنیا می‌آیند. گاهی حس می‌کردم حتی اگر در دوران پارینه‌سنگی هم به دنیا می‌آمد افکار فمینیستی داشت.
مثلاً وقتی مَردش از شکار برمی‌گشت، در آستانه ورودی غار می‌ایستاد و با اشاره به مردان خانواده می‌فهماند که باید بیرون از غار و بدون کمک او پوست شکار را دربیاورند و دل و روده شکارشان را ببرند خیلی دورتر رها کنند. می‌دانم هیچ‌وقت از قاعده دیگر غارنشینان پیروی نمی‌کرد و اجازه نمی‌داد اول مردهای هم‌گروهش شکمی از عزا دربیاورند. او حتماً با برگ درخت موز سفره‌ای می‌گذاشت و خودش گوشت شکار را به چند قسمت مساوی تقسیم می‌کرد و اگر پسر شپشویش می‌خواست به غذای دختر نق‌نقویش ناخنک بزند، با استخوان ران شکار محکم روی دست پسرش می‌کوبید تا به سهم مساوی‌اش راضی بماند.
این کلیت نگاهش حتی نسبت به حیوانات هم گسترش داشت تا جایی که یادم می‌آید هیچ گربه‌ی نری اجازه نداشت روی لبه‌ی دیوارمان راه برود و بدا به حال جوجه‌هایی که در کودکی بزرگ می‌کردیم، اگر خروس از آب درمی‌آمدند! آن‌ها خیلی زود به خوراک جوجه تبدیل می‌شدند.
و پدرم، هیچ‌گاه مادرم را به خاطر افکارش آزارش نداد و گاه‌گاهی که مادرم در خصوص بی‌مهری‌ اجناس ذکور بیانیه می‌داد و حس انزجارش را از مردهای کل دنیا (به خاطر تنوع‌طلبی و حق‌طلبی‌های همیشگی‌شان) ابراز می‌داشت، پدرم یا خودش را به خواب می‌زد یا می‌رفت میان حیاط خانه‌ای که خودش ساخته بود می‌چرخید و به ضربان باغچه گوش می‌داد، که با هر ضربانش نهالی و برگی در حال شکفتن بود.
اما خانه پدری، خانه پدری‌ام آن‌قدر بزرگ بود تا گنجشک‌های تابستان برای سیراب شدن از کاسه آبی که همیشه مادر پر می‌کرد و لب پاشویه می‌گذاشت، به باغچه حیاطمان شیب بیاورند و صدایشان تنهایی حیاط را از آوازی مستانه پر کنند و زمستان‌ها بیایند و از ته سفره‌هایی که مادر توی باغچه می‌تکاند، دانه برچینند.
سی و پنج سال بود که گنجشک‌ها نسل به نسل، خانه پدری‌ام را نشان همدیگر می‌دادند برای روزهای مبادایشان، برای آن زمان احتمال که حیاط‌های پر از گل و گیاه شهر، جایشان را به برج‌های بلند می‌دادند.
تب چهل‌وچند درجه آپارتمان‌سازی، خیلی زود اهواز را گرفت و محله به محله شروع شد. روزی نبود که فنس‌ها و شمشادهای خانه‌ای بیخ بُر نشوند و جابجایشان طبقه به طبقه، مینی آپارتمان کیپ به کیپ هم ساخته نشود!
خیابان ما دیرتر از بقیه خیابان‌ها تصمیم گرفت آسمان خانه‌هایش را کوچک کند؛ اما بالاخره صبح یک جمعه پاییزی، بولدوزر قرمزرنگی آمد نبش خیابان ایستاد و چند ساعت بعد اولین خانه ویلایی خیابانمان سقفش فروریخت و بعد انگار که طلسمی شکسته باشد، این اتفاق برای خانه‌های دیگر تکرار شد. مثل ویروس خطرناکی که لحظه‌به‌لحظه تکثیر می‌شود و سطح بیشتری از یک پیکر را می‌پوشاند، آپارتمان‌ها بیشتر و بیشتر ‌شدند و به خانه‌ی پدری‌ام نزدیک و نزدیک‌تر.
اما پدر و مادرم به‌دوراز هیاهوی خیابان، مثل گذشته‌های دور و نزدیکشان هنوز توی باغچه مستطیل شکلشان گل می‌کاشتند و کاسه لب پاشویه را پر از آب می‌کردند و مادرم باز باقیمانده سفره را توی باغچه‌اش می‌تکاند. حتی وقتی بساز بفروش‌ها چارچوب همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان را فرومی‌ریختند و صدای بولدوزرها گوش هر تنابنده‌ای را کر می‌کرد، توی ذهن مادرم پر از صدای گنجشک بود.
تا اینکه، یک روز در اواسط اسفندماه، میان آن همه کژی و ناراستی اتفاق عجیبی افتاد.
سردی زمستان کم شده بود و وقتی مادر در هال را باز گذاشته بود تا هوای خانه عوض شود، مرغ عشق سبزی وارد خانه شد و توی هال چرخ زد و روی میله‌ی پرده‌ی هال نشست. پرده‌ای که به حیاط‌خلوت باز می‌شد.
این اولین باری نبود که پرنده‌ای از توی حیاط راستِ نوکِ کوچکش را گرفته بود تا داخل خانه؛ اما اولین بار بود که مرغ عشقی پا توی زندگی ما می‌گذاشت.
مادر بلند شد و تمام در و پنجره‌ها را باز کرد و پرده‌ها را پس زد تا سرگردانی مرغ عشق را نبیند. آن روز مادر تا شب درهای خانه را باز گذاشت، اما مرغ عشق، انگار که راهِ خانه‌ی نداشته‌اش را گم‌کرده بود تا شب می‌رفت بیرون و دوباره برمی‌گشت و می‌نشست روی چوب‌پرده و با چشم‌های گردش به قدم‌های کوتاه پدر و مادرم نگاه می‌کرد و به چشم‌های نگرانشان.
با رسیدن صبح فردا و باز شدن در و پنجره‌ها، مرغ عشق توی کوچه‌ها ناپدید شد، اما نزدیک غروب، قبل از اینکه مادر درها را ببندد و قفل آویزها را از حلقه‌ی در رد کند، برگشت و خوابِ خانه را پر از مرغ عشق کرد.
گرچه آزادی زیباترین قفسی بود که مادرم برای همه آرزو می‌کرد، اما دیگر می‌دانست که میهمان سبزش میل تک چاردیواری خانه را ندارد.
برادرم از پشت تلفن فهمید که پرنده‌ای راه گم کرده به خانه‌ی پدری‌مان پناه برده است. آن‌هم نه از میان گفتگوهای معمول مادرانه، بلکه مابین بین احوال‌پرسی‌های روزانه‌اش با مادر، آوای سرخوشانه‌ی سبزک به گوشش رسید و به راز مادرم پی برد. از آن روز به بعد، دخترهای برادرم به هوای پرنده‌ای که آزاد می‌چرخد و می‌رود و می‌آید، بیشتر به خانه‌ی پدری سر می‌زدند.
مادر هر روز روی یخچال ارزن می‌گذاشت و وقت آشپزی مرغکش می‌آمد توی آشپزخانه و روی یخچال می‌نشست و ارزن پوست می‌گرفت و به آشپزی مادرم نگاه می‌کرد و دزدانه ناخنک‌زدن های پدرم به غذا.
دیگر همیشه یک روزنامه پهن بود روی موکت، زیر پرده و مرغکمان غیر از آنجا، جایی دیگر فضله نمی ریخت. و دیگر عادت کرده بودیم به پرواز پرنده‌ای که روی بلندی‌های خانه می‌نشست و به آمدن و رفتنمان چشم‌ می‌دوخت.
حالا دیگر، تنهایی مرغ عشق و پیدا کردن جفت مناسبش سؤال ذهنی همه‌مان شده بود.
مادرم چند بار مثل زن‌های قدیمی که می‌خواهند به خواستگاری کسی بروند، چادر مشکی نو نوارش را َسرکرد و صندل‌های طبی‌اش را پا زد و به بازار پرنده فروش‌ها رفت و دست‌خالی برگشت.
اولین سؤالی که همه می‌خواستیم جوابش را بدانیم جنسیت پرنده بود. از حرف‌های پیرمرد چاق پرنده فروش با مادر فهمیدیم: اگر بالای سرِ مرغ عشق تخت باشد، ماده هست و اگر تخت نیست نر است.
کار ما از اول سخت‌تر شده بود بعد از اینکه فهمیدیم مرغ عشقمان ماده است، چرا که همان پیرمرد پرنده‌باز گفته بود: اگر مرغ عشقتان ماده است، گاوتان زاییده!… او باید خودش جفتش را انتخاب کند.
شاید مادرم دلش غنج رفته‌بود برای مادگیِ مرغ عشقش که طبیعتش را غالب کرده بود به جنس نر و حق انتخاب همسری را تصاحب کرده بود.
پیرمرد گفته بود: یا دل بکنید از جفت پیدا کردن برای مرغ عشقتان، یا خودش را بیاورید و توی قفس بگذارید تا از میان نرها جفتی برای خودش پیدا کند.
پیرمرد یک چیز دیگر هم گفته‌بود. گفته بود: ممکن است ماده عشق، بعد از مدتی هم قفسش را بپذیرد و حتی با او نوک به نوک هم بشود، اما محال است که با او جفت شود و تخم بزاید.
شاید مادر حرف پیرمرد را جدی نگرفت و شاید این رفت و آمدهای بین راه خانه و پرنده فروشی خسته‌اش کرده‌بود که باعث شد بالاخره یک روز با مرغ عشقی که توی یک جاکفشی کوچکی گذاشته‌بود به خانه برگردد.
این بار مادر درها را بست تا مرغ نورسیده، نوعروس ندیده به همبازی گنجشک‌های حیاط نرود.
همه سرخوش از تصور دو صدای عاشقانه به نظاره نشسته بودیم تا عاشقانه‌های رنگی ببینیم. به حساب همه، سبزکِ ما چاره‌ای به جز پذیرش نداشت. مادر پرنده آبی را به طرف سبزک َپر داد. هنوز پای آبی به چوب پرده نرسیده بود که جیغ‌های بلند سبزک جوانه لبخندهایمان را خشک کرد.
مرغ آبی زیر حملات نوک و پنجه‌ی مرغ ماده، پرهای خود را از دست می‌داد. پرهای آبی یکی یکی روی فرش می‌ریخت اما کار تلافی جویانه‌ای انجام نمی‌داد. شاید گمان می‌کرد بعد از این همه درشتی، آشتی سبز رنگی در میان باشد.
این بار، غم تنهایی آبی توی دل خانه نشست.
آبی بدون اجازه‌ی سبزک اجازه نداشت توی آشپزخانه برود!… اجازه نداشت روی یخچال بنشیند و ارزن پوست بگیرد و یا توی دلش از آشپزی مادر تعریف کند!
روزها گذشت تا این اجازه به او داده شد. روزها گذشت تا اجازه پیدا کرد کنار مرغ عشقش بنشیند.
دیگر کم‌کم غصه‌های پدر و مادر داشتند تمام می‌شدند. هر کس به خانه‌ی پدری می‌آمد و از ازدحام گنجشک‌های حیاط می‌گذشت و پایش به هال می‌رسید، گردن می‌کشید سمت چوب‌پرده تا پیشرفت دلبستگی ها را ببیند.
روزهای آخر فروردین بود و هوا رو به گرمی می‌رفت. مادر هنوز درها را باز می‌گذاشت تا شاید مرغ عشق‌ها بروند دنبال عشقشان؛ اما ِمهر خانه‌ی پدری انگار که برای آن‌ها هم مفهوم پیدا کره بود… اینکه پدر هی کاسه‌ی آبشان را عوض‌کند و نوه‌ها برایشان همه جای خانه ارزن بپاشند.
آبی و سبزک هنوز نوک به نوک هم نشده بودند. قهرهای سبزک تمام شده بود و وقت نازهایش رسیده بود. آبی همیشه به دنبال سبزک می‌پرید و از کنارش جم نمی‌خورد.
تا یک روز، باد بهاری ته کشید و هوای خانه َدم کرد و مادر پنکه سقفی را روشن کرد.
پنکه سقفی برای مرغ عشق‌ها هیچ محلی از اِعراب نداشت. شاید تا آن روز نمی‌دانستند این جسم بی‌جان روزی خواهد چرخید. شاید بخشی از نگاه‌های متعجبشان به شی‌ای خفاش مانند وسط هال خانه بود و ما نمی‌دانستیم.
آن روز سبزک بعد از دانه چیدن، به ناز پریده بود توی هال و آبی هم پشت سرش پریده بود. وقتی سبزک به پنکه برخورد کرد و سه پره‌ی دیوانه و غبار گرفته او را به دیوار کوبیده بودند، مادر که توی هال نشسته بود و داشت سبزی‌های باغچه‌اش را پاک می‌کرد، پیش از آنکه آبی سر برسد، سبزک را برداشت و لای پَر چارقدش قایم کرد تا آبی جفت بی جانش را نبیند.
آبی از آشپز خانه آمد داخل هال و انگار یکهو از میان باغی به صحرا رسیده باشد هراسان شد. توی هال بیتابانه چرخید و بعد بدون اینکه بقیه‌ی خانه دنبال مرغ عشقش بگردد رفت نشست گوشه‌ی دیوار روی چوب پرده، درست همانجایی که همیشه سبزک می نشست. پشتش را داد به ما و روبروی دیوار ایستاد و تکان نخورد.
آبی سه روز بی‌حرکت ماند. نه از کاسه‌ء آبی که پدر برایش می‌گذاشت جرعه‌ای می‌نوشید و نه از ارزن‌هایی که مادر و نوه‌ها برایش می‌پاچیدند دانه‌ای برمی‌داشت.
توی دلمان می‌گفتیم: حالِ عذا داری است… خوب می‌شود و شاید هم از دل همه‌مان گذشته بود که: کاشکی می‌پرید و می‌رفت!
مادرم که باور نداشت یک جنس نر این قدر به ماده‌اش وابسته باشد بیشتر از همه داشت شکسته می‌شد. او که همیشه جنس نر را به بی‌وفایی محکوم کرده‌بود و نظریه‌ای غیر قابل تغییر داشت، حالا می‌دید تنها نظریه قطعی زندگی‌اش در حال تزلزل است.
مرغ عشق آبی، بعد از سه روز لرزید و جسم لاغرش از روی چوب پرده افتاد روی روزنامه‌ای که مادر پهن کرده‌بود.
مادر آرام رفت و شانه‌اش را به دیوا چسباند و نشست کنار روزنامه. خواستم آبی را میان چین‌های دامنم بگذام اما مادرم نگذاشت. تن نحیف آبی را آرام بلند کرد و روی گلهای دامنش گذاشت. بعد انگشتهایش را به ناز روی بالهای آبی کشید و چشم‌های بسته اش را نشانم داد و گفت: این آبیه خیلی قشنگتر از اون سبزه بود… فکر کنم… برای همین خریدمش.
چشمهای مادر قرمز شد و من این قرمزی را موقع رفتن سبزک ندیدم.