«توهمی خاموش»
«توهمی خاموش»
داستان کوتاه

نوشته: سحر مقصودی

انتظار طولانی موجب بی‌قراری همه شده بود. سرانجام بعد از نیم‌ساعت تأخیر، قطار وارد ایستگاه شد.
و صحنهٔ همیشگی هجوم مسافران، کنار ورودی واگن‌ها. ازدحامی که گویی قرار بود تا ابد به حق تقدّم کسانی که قصد خروج داشتند بی‌توجه بماند. در چشم‌برهم‌زدنی، دقایق پرجنجال جابه‌جایی، سپری شد و چیزی نگذشت که آن غولِ آهنین پیر دوباره به‌حرکت درآمد.
و باز رقص چراغ‌هایی که در پیچ‌و‌خم تونل مترو همچون ضربانی پرتپش بر بدنهٔ واگن‌های بی قرار می‌درخشیدند. انواری بریده‌بریده و یخی که بی‌شک تنها نشانهٔ حیات میان مسافران زیِرزمین و دنیای بیرون بود.

بعد از چند توقف، بالاخره یک صندلی خالی شد و این هدیه‌ای ارزشمند بود برای کسی چون من که از شدّت خستگی توان ایستادن نداشتم. بی‌درنگ در آن صندلی فرو رفتم و طبق عادت، خود را مشغول مطالعه کردم. امّا بی‌رمقی مجالی برای درک جملات آن داستان پرکشش باقی نمی‌گذاشت. برای اینکه به ذهنم استراحتی داده باشم، کتاب را بر زانو واژگون کردم. تصمیمی که باعث شد نگاهم با مردی که درست روبه‌روی من نشسته بود گره بخورد.

مردی حدوداً پنجاه‌ساله، با مویی جوگندمی، لبانی از هم وامانده و پیراهنی از ابریشم آبی که با رنگ چشمانش هماهنگ شده بود. شگفت اینکه چهرۀ او در میان آن جمعیت هم عجیب به نظر می‌رسید. شاید رفتارش بود که موجب چنین برداشتی می‌شد.

آخر دست و انگشتان مرد گهگاه طوری بر سیطرهٔ هوای گرفتهٔ واگن می‌جنبید که گویی قرار است هنگامه‌ای برپا کند. حلقومی را بفشارد و یا جان کسی را بگیرد و دوباره فرودی سنگین بر کولهٔ چرک‌مرده‌‌اش. هر چه بود رفته‌رفته مطمئن ‌شدم که چنین حرکاتی نمی‌تواند ناشی از بیماری یا تیک عصبی باشد. برای رهایی از شر آن نشخوار فکری جدید، با خود گفتم شاید مرد به زبانی پنهان با زنی که کنارم نشسته سخن می‌گوید. ولی زیرچشمی دریافتم که زن، به‌مانند برگی شناور بر رودخانه، در خوابی عمیق فرو رفته است.

صحنۀ پیش رویَم چنان جدالی در من ایجاد می‌کرد که نمی‌توانستم چشم از نیم‌تنهٔ مرد بردارم. به نظر می‌رسید آن حرکات مشق سمفونی‌ نامأنوسی بود بر کاغذی نامرئی. شاید هم مرد مشغول تکرار حکمی شده بود که پیش از ثباتِ در هوا، محو و نابود می‌شد. شگفت اینکه به جز آن رفتار غیرعادی، در چشمان مرد نیز نیرویی ناشناخته وجود داشت. بطوریکه گویی در پسِ آن نگاه مبهوت دنیایی موازی در جریان بود. دنیایی آن‌چنان دلخواه که او را از لمس واقعیت زندهٔ اطرافش جدا می‌کرد. نمی‌دانم… شاید آن مرد هم مثل من برای فرار از رنج تنهایی به همرازی خیالی پناه برده بود.

درست بعد از احساس همدردی با او بود که دچار تجربۀ حالی گنگ در خود شدم. حالا ذهن پریشانم با وسواسی کشنده مرا وادار به تفکیک هوای سنگین اطرافم می‌کرد. بوی دود، بوی بدن های خسته، بوی نای توتون بر سلولی پیر و حتی اندوهی آمیخته با یأس. و در این میان صدای دست‌فروشانی که مشغول بازار گرمی برای خنزرپنزهای خود بودند، بیشتر آزرده‌ام می‌کرد.
جالب اینکه آرامش ابهام‌آلود مرد باعث حسرتم می‌شد! نمی‌دانم چرا آرزو کردم که ای‌کاش من هم مثل او در جهانی پرسکون، میخکوب ‌شده بودم. من بی‌‌اراده‌ و بد گمان حرکات دست مرد را دنبال می‌کردم. او که انگار متوجۀ نگاهم شده بود بعد از کمی مکث، دستش را به آرامی بین کوله و نیم‌تنه‌اش پنهان کرد. هنوز در حسرت کشف‌نشدن راز مرد غوطه‌ور بودم که ناگهان احساس کردم نگاه مرموز او به من دوخته شده.

دلهره‌ای عمیق در جانم ریشه دواند. نیشخندی روی لب‌های مرد نقش بست. دست مرد با حرکتی تند از پشت کوله بیرون آمد. انگشتش به سمت من نشانه رفت و بعد نقطه‌ای قاطع در هوا.
دلم می‌خواست واکنشی نشان بدهم. ولی افسوس که آن چشمان ناامن مرا به وحشت انداخته بود. از ترس نگاهم را به کف واگن دوختم. احساس کردم اگر همانطور به او خیره می‌ماندم، اتفاق عجیب‌تری می‌افتاد! دیگر مطمئن شدم که نیرویِ سحرآمیزِ اطراف او بود که موجب تداوم آن حال غیرعادی در من می‌شد. ناگهان فکری از ذهنم گذشت. درست لحظه‌ای که همهٔ قدرتم را برای پاسخ به آن نیشخند جمع کردم، درهای واگن کنار رفت و در پلک‌زدنی تصویر مرد همچون آرزویی در کودکی، محو شد.

سحر مقصودی: داستان نویس
با اینکه قطار شروع به حرکت کرده بود، امّا نگاه هراسان من هنوز محیط واگن را برای دیدن دوبارهٔ او درمی‌نوردید. حالا مسافران طور دیگری به نظر می‌رسیدند. طوری‌که انگار همگی در بهتی عمیق، تسلیم سرنوشت شوم خود می‌شدند. هرچند من هم مثل آن‌ها ناتوانی تلخ و ناشناخته‎ای را تجربه می‌کردم.

آیا تغییر حالت لب‌های مرد به این معنا نبود که او رازی مشترک را در من کشف کرده؟ شاید مرد سفیری بود از دنیایی ناشناخته. سفیری که می‌کوشید با اشاراتش، روحم را به ژرفای جان آدمیان سفر بدهد. شاید هم من، شاهدی ناخوانده بودم بر پنهان‌شدن هزاربارهٔ رازی کهنه.
نمی‌دانم… اگر همهٔ این واگویه‌ها، تنها ساخته و پرداختهٔ ذهن آشفتهٔ کسی چون من بوده باشد، چه؟!

هر سوالِ تازه، حس سردرگمی را در وجودم شعله‌ورتر می‌کرد. حسی عجیب که حال و هوای واگن را غیرقابل تحمل کرده بود. همان واگن شمارهٔ سیزده که من مسافر همیشگی‌اش بودم. سرانجام به سختی از خیالاتم جدا شدم و جانم را از میان جمعیت بیرون کشیدم. ولی هنوز بی‌حرکت بر سکو ایستاده بودم و به آخرین نقطه‌ای که مرد بر هوا کوبیده بود فکر می‌کردم.

در نهایت همهٔ واگن‌ها خالی شدند و قطار دوباره حرکت کرد. امّا من همچنان گرفتار احساس ترس ناشی از آن ماجرا بودم. ماجرای مردی با هاله‌ای رازآلود که حضورش مرز میان واقعیت و خیال را بر‌هم ‌زده بود. آیا او به آنچه من در سینه پنهان داشتم پی برده بود؟! احساس می‌کردم‌ که سایۀ مرد تا همیشه مرا دنبال می‌کند… نمی‌دانم شاید درک این مهم که سکوت هم می‌تواند پر از فریاد باشد آزارم می‌داد؛ فریادی که نه در گوشِ‌ سر، بلکه در روحم شنیده شده بود. و سرانجام آوای دور شدن قطار هر آن‌چه در ذهن خسته‌ام می‌خروشید را در ارتعاش پر وهم خود فرو بلعید.